ثانیه ها
غزل نوشته نمی شد با
حروف گنگ و عبث ، یعنی :
دوباره مصرع نامفهوم
دوباره جمله ی بی معنی !
شبیه لحظه ی جان دادن
دوباره شاعر بی چاره
سکوت کرد و فقط افتاد
کنار چند ورق پاره
ولی اتاق هراسان بود
دقیقه ها نگران بودند
خطوط مضطرب ساعت
لبالب از هیجان بودند
که ناگهان تن شب لرزید
به وزن و قافیه جان دادند
هرآنچه را که نمی شد دید
به چشم شعر نشان دادند
همین که پرده به سمتی رفت
و دید آنچه نباید را
نوشت بی تو جهان مرده ست
تمام کن غم بی حد را
در این دیار غزلگویان
نمانده هیچ غزلگویی
نمانده شوق نوشتن از
" شراب و یار و لب جویی "
بیا که بی تو لب این جو
سیاه و لب به لب از قیر است
شراب بی تو شرنگ مرگ
هوای یار نفسگیر است
چراغ های زمان خاموش
اجاق های زمین ویران
در آسمان سیاه شهر
ستاره ها همگی بی جان
ببین که فطرت انسان ها
چقدر زخم به تن دارد
به ذهن پوچ بشر " شهوت "
"شرافتی " ست که زن دارد
زنان ، زنان خیابانی
زنان عرضه ی عریانی
هرآنچه مرد ، سگ ولگرد
به فکر طعمه ی مجانی
" ربا و رشوه و غش " پول و
" دروغ و دوز و دغل " پارو
" گناه های ثواب " این سو
" حرام های حلال " آن سو
رواج بردگی پنهان
به زیر سایه سرمایه
رییس ها شبح فرعون
برای نیروی دون پایه
فرشته های زمین دیری ست
اسیر پنجه ی ابلیسند
ببین که سر به کجا دارند ؟!
چه کاسه ای ست که می لیسند؟!
به جای بارش باران : بمب !
به جای رویش گندم : مین !
نشسته کنج قفس قمری
شکسته بال و پر شاهین
اگر چه یک به یک آهو ها
و بره ها همه جان دادند
نشان صلح جهانی را
به گرگ بیشه ی مان دادند
زمین ؟ نه ، جنگل بی قانون !
زمین؟ نه ، دهکده ی وحشت !
زمین سپرده عنانش را
به دست چند ابرنکبت
" یقین " معادل " خود بینی "
" خدا " معادل " تردید " است
خطوط خنجر شرک و شک
به روی شانه ی توحید است
در این زمانه که سلمانش
شده ست ننگ مسلمانی
خدا نوشته کتابی با
خطوط مرتد و شیطانی
" کشیش جونز " مترسک هم
که فیل ابرهه را زین کرد
دوباره مریم و عیسی را
سیاه پوش غم دین کرد
کشیش اگر چه که چشمش را
به چشم وحشی شیطان دوخت
کشاند آتش جهلش را
به کاغذی که نخواهد سوخت
بهشت ، گم شده و انسان
گرفته راه جهنم را
به دست تشنگی ات یاران
نمی دهند به جز سم را
به اختیار خودت شاعر
نگو که کاش نباشد جبر
زمین اگر چه که تفتیده
نگو که کاش ببارد ابر
زمین اگر که به تو خندید
بدان به زلزله اش میل است
اگر که ابر ببارد هم
به قصد آمدن سیل است
خلاء گرفته جهان را ؟ نه
جهان پر است ، پر از جانی
دو گوی سرخ ؟ نه ، باید گفت :
دو چشم خونی سفیانی
نبود و نیست از این بد تر
که شعر پر بشود از درد
قبول کن که زمان ، دیگر
زمان آمدن است ای مرد !
نگو که چاره این شاعر
فقط سکوت و فقط صبر است
که صبر می کشدش بی تو
که صبر قافیه اش قبر است
به زیر پای خودت او را
بکش به نیت قربانی
به تیغ غمزه ی یارانت
به تیغ یار خراسانی !
دنبال شدید
در صورت تمایل دنبال کنید